بسیاری از ما درباره راز خدای درون میدانیم، شنیدهایم که خدا در همه شرایط حاضر و ناظر برماست. عرفا را دیدهایم که خبر از او در درونمان دادهاند: ای نسخه نامه الهی که تویی وی آینه جمال شاهی که تویی بیرون زتو نیست هرچه در عالم هست از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی…
ما از پیامبران الهی شنیدهایم که خودشناسی به خداشناسی میانجامد و یا میدانیم خدا سرنوشتمان را تغییر نمیدهد تا خودمان را تغییر ندهیم و یا اینکه الهامات الهی یا همان وحی به همه متناسب با گنجایششان از درون میرسد و منبع در درون است و نه بیرون و… تمامی این مواردبه طرق مختلف یک موضوع را نشان میدهد که خدا باید در درون باشد و نمیتوان او را در بیرون پیدا کرد(حداقل با نداشتنش در درون). حال سوال این است که خدا چگونه میتواند در درون خودمان باشد و چگونه میتوان از این راز بزرگ پرده برداشت؟
راز خدای درون با شناخت بهتر خود
خودشناسی به خداشناسی میرسد که صدالبته کاملا صحیح است اما آیا ما خود را شناختهایم؟ غالب انسانها در پاسخ به این سوال که خودتان را معرفی کنید و درباره آن توضیح دهید خود سطحیاشان را معرفی میکنند مثلا از اسمشان، سنشان، جنسیتشان، تحصیلاتشان، شغلشان و… میگویند و فکر میکنند خود آنها همین است درحالیکه خودی بسیار بزرگتر و عمیقتر در آنها وجود دارد که آنها از آن غافل هستند. در مبحث جفت بودن همهچیز توضیح دادیم که هرچیزی در این عالم از خود جفتی دارد که شامل خود هم میشود و این یعنی در واقع ما یک خود سطحی و محدود داریم که همانیست که همه از خود میشناسیم و یک خود دیگر که پنهان است و ابتدا و انتهایی برای آن مشخص نیست. که خدا یا همان خود برتر همینجا قرار دارد.
آیا تا بحال از خود پرسیدهاید هنگامی که با خودتان حرف میزنید شما گوینده هستید یا شنونده؟ اگر فقط یک خود در ما بود یا باید فقط شنونده میبودیم و یا فقط گوینده اما زمانی که هر دوی این حالات در ما هست یعنی خود کوچک و خود بزرگ در حال گفتگو با هم هستند. یا مثلا ما از کجا میدانیم حقیقت و یا خیر کدام است که به سمت آن جذب میشویم؟ آیا کسی خیر و شر را به ما آموزش داده است؟ حتی در کودکان این موضوع به خوبی روشن است که آنها خیر و شر را میشناسند درحالیکه کسی به آنها آموزشی در اینباره نداده است.
یکی دیگر از موارد این است که چرا ما یادمیگیریم؟ چرا نمیشود مثلا ریاضیات را به یک حیوان آموخت؟ چرا انسان یاد میگیرد؟ زیراکه انسان پتانسیل آن را در خود دارد، انسان خدایی در خود دارد که همهچیزدان است و هنگامی که چیزی به او آموزش داده میشود چون از قبل در خود میداندش آن را فرامیگیرد. در واقع نور علم بر آنچه از قبل در او بوده است میتابد و برای خود کوچکش روشن میکند تا ببیند زیرا ما هرگز نمیتوانیم چیزی را که فرد از آن کاملا تهی است به او بدهیم. در یادگیری ما آنچه فرد از قبل در خود دارد را به یادش میآوریم و یک سوال مهم دیگر اینکه اصلا چرا ما میتوانیم همه عالم را بفهمیم و علم آن را فرا بگیریم؟ آیا این خود نشانه قدرتمندی از پتانسیلی بالا و خداگونه در ما نیست؟
آیا به خوبی خود را شناختهایم تا خداوند را بیابیم؟
بارها شده است که از انجام کاری احساس غرور و ارزشمندی کردهایم آیا از خود پرسیدهایم که چرا این حالات در ما پیش آمدهاند؟ یا در نقطه مقابل هنگامی که به ما بیاحترامی میشود احساس درد درون خود میکنیم، آیا ارزشی در ما هست که با صدمه دیدنش ما احساس درد میکنیم؟ مثلا آیا میشود زمانی که ما دستی نداریم دردی در دست خود احساس کنیم؟ پاسخ به روشنی خیر است و حالا سوال اصلی اینجاست آن ارزش درونی کجاست که در هنگام مواجهه با بیاحترامی در ما تولید درد میکند؟ آیا شما میتوانید ببینید این ارزش از کجا شروع شده و ابتدا و انتهای آن کجاست؟ این یکی از نشانههای مهم در راز خدای درون است.
داستان وحی برای پیامبران به چه صورت بوده است؟ آیا از بیرون برای آنها پیغامی میرسیده است؟ یا از درون دریافت داشتهاند؟ چرا پیامبران تنهایی را دوست داشتهاند و در تنهایی با خالق خود راز و نیاز میکردهاند؟ آیا افراد موفق که با یک ایده و الهام کارهای بزرگی انجام دادهاند به بیرون خود وابسته بودهاند یا اینکه از درون هدایت شدهاند؟ چرا باور داشتن فاکتور اصلی در موفقیت و هدایت است؟ باور به چه؟ باور به نیرویی نامرئی و درونی یا چیزی در بیرون؟ کدام قاضی و دادگاه کاملا دقیق و بینقص میتواند ما را قضاوت کند؟ همانی که برهمهچیز ما آگاه بوده باشد که این قاضی جز در خود ما نمیتواند باشد..
توجه به این سوالات نشانههای بزرگی را در رابطه با راز خدای درون برایمان آشکار میکند و آن عظمت پنهان درونی را کمکم روشن و واضح. از آنجاییکه غالب انسانها از خود غافل هستند و بیشتر حواسشان به دنیای فیزیکی بیرونی است نمیتوانند بفهمند چه عظمتی در درون آنها قرار دارد. آنها حواسشان نیست معانی خدا همگی به خود اشاره دارد. یکی یعنی خودی، دو یعنی به خود آ (توجه به خود) و سه یعنی به خود متکی که اشاره به داشتن همهچیز در خود دارد.
چرا انسانها به خدای حاضر در درون خود ایمان نمیآورند؟
یکی دیگر از بخشهای زیبای بحث راز خدای درون درباره ایمان نیاوردن انسانها به حقیقت جاودانه درونشان است. دلیل اصلی را میتوان در یک کلمه “غفلت” دید به گونهای که فردی که به خود نیامده خدا را هم نیافته. انسانها به دنبال موجودی در بیرون میگردند و جالب است با اینکه هرگز موفق نشدهاند او را بیابند که صفات خداوند را داشته باشد باز هم به دنبالش هستند. آنها اعتبار را به آنچه که میبینند میدهند اما غافل از این هستند که شاید خدا همانیست که به آنچه میبینند و قبولش دارند فرم و موجودیت داده است.
مثلا بسیاری آنچه در فرم فیزیکی در مقابل خود میبینند را قبول میکنند و به آن معتقد هستند مثلا پول یا آنچه معادل پول است مثل یک خانه بزرگ و… درحالیکه اینها همگی در ذهن انسان بودهاند و بعد به فرم فیزیکی آمدهاند یعنی در حقیقت همان خود بزرگ خالق آنها بوده است.
دلیل بعدی این است که آنها خود را بسیار کوچک و حقیر میبینند که بخواهند خدا را در خود جا داده باشند درحالیکه اگر خود را خوب کشف کنند متوجه خواهند شد ابتدا و انتهایی برای آن مشاهده نخواهند کرد و در ضمن بودن خدا در درون ما به این معنی نیست که خدا حتما کوچکتر از ماست که در ما جا شده است بلکه منظور توجه به ریشه خود است و دیدن عظمت بیکران آن که در حقیقت ریشه همه ما همان خدای واحد و بینهایت است.
مورد بعدی اینکه ما انتظار داریم خداوند زبان و رفتاری خاص داشته باشد درحالیکه خودی بودن او، او را در خودمان پنهان کرده است. مثلا شما در تصویرسازی ذهنی خود یا همان تجسم میتوانید به هر فرمی و به هرصورتی در هر زمانی باشید آیا این ویژگی خداگونه نیست؟ قادر به انجام همهچیز اما تمام این کارها در ذهن شما به فرم و صورت خودتان انجام میشود یعنی قدرت خداگونه به شکل خودتان در شما در میآید که اگر آن را باور کنید یعنی خود کوچک خودش را با خود بزرگ هماهنگ کند که از توافقشان موفقیت صددرصد خواهد بود.
بسیار عالی محترم